جايي براي واگفت هذيان‌ها

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

رفيق بي‌كلك، مادر!!!‏

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

آرش

چه كسي مي‌داند، دست‌هايت جاي خالي چيست؟‏
چه كسي مي‌داند، - به سينه - كدامين ترس ملعبه‌ي توست؟‏
خنده‌ات گويي از تهِ كوچه‌هاي دور و محو‏
مرا به بازديد خاطرات‌ام مي‌خواند‏
خنده‌اي تنها برلب.‏

مي‌شناسم‌ات‏
شايد از عمق شبي گرم ‏
كه در‌آن ‏
من هم‏
چيزي را به بازي گرفته‌ام‏
چيزي به اندازه‌ي تمام قلبم‏
چيزي كه ما را - من و تو - شكسته‌است‏

بخند‏
تنها بر لب‏
بگذار لودگي، مهري باشد بر سند حماقت آنان‌كه سينه‌ات را نمي‌كاوند‏
آنجا كه ايستاده‌اي، مرز نزديكي‌است، اما‏
چه كسي مي‌داند، كه تنها درآن مي‌توان تاب آورد؟‏

مي‌شناسم‌ات‏
باور كن‏
سال‌هاست مي‌شناسم‌ات‏‏

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

پاييز

گونه‌هاي برگ، يادگارٍٍ باد است‏
وام‌دارٍ باران‏
پاهايم به زمين مي‌چسبد‏
دست‌هايم به درخت‏
گوش‌هايم به باد‏
تنهايي‌ام زير باران يخ مي‌زند‏
سرد و سرد‏
سخت و سخت‏

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۸۴

وحشت

دوباره كه چشمم رو باز مي‌كنم، هيچ‌چيز نيست، يه كسي يه چيزي يه اتفاقي همه چيز رو برده، اينجا فقط من‌ام، يه اتفاقي افتاده، نبايد اين‌جوري باشه، از كِي شروع شد؟ چند وقته كه همه چيز غيب شده؟ ‏
ولي نه، غيب نشده، چون من اصلا متوجه هيچ‌چيز نشدم، اين‌قدر اين اتفاق آروم و بي ‌سر و صدا افتاد كه من هيچ‌چيز نفهميدم، طوري‌كه تا اين اواخر فكر مي‌كردم هميشه همين‌جوري بوده، ساكت، خلوت، نه نه خلوت نه، خالي، اين بهتره، خالي بهتره، آره تا اين اواخر…، چند وقت پيش نمي‌دونم چرا وقتي بيدار شدم يه‌چيزي به‌نظرم عجيب اومد، هيچ‌وقت اين‌جوري نبود، من هيچ‌وقت متوجه عدم وجود و حضور چيزي نشده‌بودم، به نظرم اومد كه انگار اين‌جايي رو كه دارم مي‌بينم يه چيزي كم داره، انگار ديشب يا نمي‌دونم كِي، وقتي چشم به اين‌طرف مي‌دوختم يه چيزي، يه حجمي نگاه‌ام رو پر مي‌كرد كه حالا نبودن‌اش بدجوري تو ذوق مي‌زنه. بعد كم كم يادم اومد كه اين‌ اطراف قبلا چيزهاي ديگه‌اي هم بود، چيزها و كس‌هاي ديگه‌اي كه هركدوم يه گوشه‌اي از ذهن و احساس‌ام رو پر مي‌كردند. يادم اومد كه دور و برم آدم‌هايي بودند كه حالا صداشون توي گوشم زنگ مي‌زنه. ‏
تصور چنين وحشتي مثل كرم توي سرم وول مي‌خوره، تو كه نيستي، دوباره چشمم رو مي‌بندم و دستام رو باز مي‌كنم، نشئه‌ي خيال گرماي تن تو آروم آروم توي تمام رگ‌هام پخش مي‌شه…‏