جايي براي واگفت هذيان‌ها

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۵

مرگ در ساعت پنج عصر

بیهوده نبود، نه!
بیهوده نبود
آن همه سیگار
آن همه بوسه
آن همه هیاهوی ماشین‌ها
آن همه حیله
آن همه درد
آن همه دروغ
بیهوده نبود،
تا تو خودت را به حلقه‌ی طنابی بی‌آویزی
نه! بیهوده نبود
بود؟

(برای آن‌که امروز خود را در خیابان میرداماد به دار آویخت)

۱۱ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۵

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۲

رویای نیم‌روز تابستان در ۵ پرده!

۱-
لخت و عور افتاده‌ام کف اتاق، هیچ لباسی ندارم، پوست هم ندارم، سرمای زمین تا مغز تنم تو می‌آد، اما به سرم نرسیده تموم می‌شه.

۲-
هنوز کف زمین افتاده‌ام اما دیگه چیزی حس نمی‌کنم، نه سرما، نه گرما، نه درد. خیلی قشنگ برای خودم مرده‌ام. فکر می‌کنم که مرده‌ام.

۳-
از دور یه صدای محوی می‌آد، نمی‌فهمم خنده‌است یا گریه، شاید هم عزادارها باشند. باید اول معلومم بشه که مرده‌ام یا نه، باید یه سوزن فرو کنم توی تنم ببینم خون می‌آد؟ درد داره؟

۴-
این‌جا افتاده‌ام و همه‌چیز توی سرم دور می‌زنه، تمام دنیا با آدم‌هاش جمع شده‌اند این‌جا و با هم حرف می‌زنند، می‌رقصند، گریه می‌کنند، همه با هم توی سر من دور می‌زنند. من حتی نای نفس کشیدن ندارم، نمی‌دونم زنده‌ام یا نه.

۵-
- تنهام بگذارید.
داد می‌زنم، صدا به صدا نمی‌رسه، نمی‌دونم داد زدم یا خیال کردم. راحتم بگذارید. می‌خوام اگر مرده‌ام یک مرده‌ی شادِ تنها باشم، اگر زنده‌ام هم. تنها؛ شاد؛ مرده.


۱ شهریورماه ۱۳۹۲


یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

اتاق مرده

تا حالا شده برید تو اتاق یه مرده؟ جایی که تا قبلش همیشه اون رو اونجا زنده دیده بودید؟ یه چیز عجیبی داره که توضیحش سخته، این‌که یه کسی تا دیروز اینجا نفس می‌کشید و دیگه نیست، راستش برای من دو سه بار پیش اومده، از وقتی که فقط شیش هفت سالم بوده تا حالا، و همیشه هم تقریبا همون حس رو داشتم. می دونید؟ حس ناراحتی نیست -حداقل درمورد من نبوده- یه چیز کاملا مشخصه که مثل هیچ حس دیگه ای نیست برای همین هم توضیحش سخته، و همین باعث می‌شه با هیچ چیز دیگه‌ای اشتباهش نگیری. اما آخرین باری که این حس رو تجربه کردم خیلی نزدیک و خیلی سنگین بود، با این‌که کسی هم نمرده بود ولی وقتی بعد از چند روز برای بار اول رفتم تو اتاق سابق خودم؛ خیلی غریب بود برام، کاملا انتظار داشتم هنوز وسایلم اون‌جا باشه، تختم، میزم، صندلیم؛ حسم همونی بود که مثلا وقتی برای بار اول بعد از مردن مادر بزرگم رفتم تو اتاقش و دیدم رخت خوابش رو جمع کردن داشتم. بوی مردن می‌داد اتاقم. زیاد نتونستم بمونم. حس بدی بود.

دی‌ماه 1390

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

ترور

تورو کشتیم، چهارپایه رو از زیر پات کشیدیم تا بلکه دلمون خنک شه، چه میدونم، بلکه عطشمون بخوابه ، ما خون میخوایم، خون ریختی باید خونت رو می‌ریختیم، خفهات می‌کردیم، نریختی؟ فرقی نداره، حتما یه‌کاری کردی، ما می‌دونیم، ما همه‌چیو می‌دونیم، باید می‌کشتیمت، تو از همه دم‌دست‌‌‌تر بودی. تورو کشتیم، اگه گناه‌کار بودی که هیچی، حقته، عین عدالته خفه شدنت، اگر هم بی‌گناه، که اتفاقی نیوفتاده ، انشاالله می‌ری بهشت.

بهمن‌ماه 1389

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

شکسته

ما خیلی وخ پیش پامون سُرید و کلّه ملّق از اون بالا افتادیم. دست و پا می‌زنیم بی‌خود؛ نه زورشو داریم که درآیم و یله بدیم کنار ساحل، نه دلشو که ول کنیم و بریم پایین؛ غرق کنیم؛ خفه‌شیم و راحت. عین سگ پا سوخته همین‌جور این وسط برا خودمون شلنگ می‌ندازیم. یه‌جورایی چارچنگولی چسبیدیم، اشتباه نشه یهو، صحبت امید و این حرفا نی، فقط پاری وختا، چوبی، شاخه‌ای، چیزی هس؛ دل‌خوش‌کُنکی. تو هم آخریش، تو که بشکنی، ما خیلی وخته شیکسّیم.‏

6 مهرماه 1389‏


شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

ترس

پی‌سوزم را افروختم؛‏

پشت این اتاق‏

مردمی بر خورشید‏

نقاب بسته‌اند‏

وحشتِ سایه‌ها را؛‏

هنوز از شب لختی مانده‏

چراغ را کشتم‏

محرمی نه؛ نامحرمی نه، چشمی نبود‏

چشم به آسمان دوخته؛‏

من اما در اندیشه که بیهوده نقش کرده‌ام قفس را‏

بر پر و بالش‏

بیچاره کبوتر، پریدن نمی‌داند‏

مرداد ماه 1389‏

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

جای من که خالی نیست

من با تو‌ام، باور می‌کنی؟ همین امروز هرجا که رفتی باهات بودم، از کله‌ی صبح که از خونه زدی بیرون تا همین الآن که نمیدونم کجایی باهات‌ام. لازم نیست بدونم خوب، من فقط پابه‌پات میام همین، دوست دارم، یعنی مجبورم اما چون دوست دارم، باید همون موقع همون‌جایی باشم که باید باشم. باید اون‌جا باشم که حواسم بهت باشه، تو خودت نمی‌دونی چقدر سربه‌هوایی، من باید وقتی راه می‌ری چاله چوله‌ها رو نشونت بدم، حواسم باشه که به‌جایی نخوری، از جایی نیوفتی، زیر ماشین نری. خوبه خوش می‌گذره، من حواسم بهت هست و عوضش باهاتم، وقتی یه‌جا می‌شینی منم کنارت می‌شینم، نگات می‌کنم، یه‌جوری که حواست پرت نشه بهت دست می‌زنم، بعضی وقتا بوت می‌کنم، دوست دارم، تو همیشه یه بوی خوبی میدی. وقتی غذا می‌خوری نگات می‌کنم و مواظبم که چیز ناجوری نخوری، یا لباستو کثیف نکنی. تو اصلا نمی‌خواد نگران چیزی باشی، من حواسم به همه‌چی هست، تو فقط باید خوش بگذرونی و بخندی، دوست دارم وقتی می‌خندی. من پابه‌پات میامو حواسم بهت هست تا وقتی بخوابی، وقتی خوابیدی و خیالم راحت شد، میام تو رخت خوابم و می‌خوابم تا فردا.‏

4 شهریورماه 1389‏