جايي براي واگفت هذيان‌ها

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

هست شب

شب شد اينجا باز، خيلي وقت بود كه اين طرف‌ها پيداش نمي‌شد، من ساعت‌هاي دروغگو رو بيشتر دوست دارم، من هنوز سير نشده‌ام، نه هنوز از صبح سير نشده‌ام، چشمم به جاي لب‌هات تو فضا خشك شده بود هنوز، كه شب شد، تموم شد، رفتي، تو از ما رفتي و شب از ظلمت من وحشت مي‌كند.‏

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

قاصدك! زندگي يعني همين

اين زندگي ما هم چيز جالبيه، اصلاٌ سر و ته‌اش معلوم نيست، معلوم نيست برا چي اومديم؟ برا چي مي‌ريم؟ براچي هستيم؟ تازه نه اومدنش دست خودته نه رفتنش، حتي بودنش هم بيشترش دست خودت نيست. واقعاٌ که مسخره ست. زندگي ما خيلي شبيه راهپيمايي وسط يه کويره که هيچي توش نيست، فقط تويي و شن‌هاي داغ که تازه همون‌ها هم هي زير پات رو خالي مي‌کنن اگر هم گاهي از دور يه کور سوي نوري مي‌بيني يا يه کرم شب‌تابه که معلوم نيست دلش به چي خوشه، يا يه ستاره‌ي دور که حتي دست خيالت هم بهش نمي‌رسه؛ ديگه هيچي توش نيست که به اميد رسيدن به اون راه بيافتي. ‏
اما همينطور که داري دور خودت مي چرخي، يه دفعه از دور يه چيزي مي‌بيني، يه ذره چشماتو مي‌مالي، چندتا پلک مي‌زني، چطور ممکنه؟ چشمه؟ اينجا؟ وسط کوير؟ مگه مي شه؟ يه کم مي‌ري جلوتر؛ نه، انگار راست راستي آبه، حتي بوته و درخت هم هست. کلي حال مي کني، با خودت مي‌گي نه بابا ما هم خدايي داريم.‏ ‏
اون يه وجب جا و اون يه گله خنکي سايه هاش باعث مي شه تمام عظمت کوير و تمام رنج راه رو فراموش کني، انگار که اون چشمه و درخت ها هم وسط اين کوير اسير شدن - درست مثل خودت - . ‏
ديوونه مي‌شي، مي‌خواي از خوشي داد بزني، مي‌دوي طرف چشمه، چه آب زلالي! چشمات رو مي‌بندي و از همون بالا جست مي‌زني وسط آب، اولش يکم با احتياط ولي بعد بي‌محابا شروع مي‌کني به آبتني کردن، بهترين حس زندگي‌ات رو تجربه مي‌کني ... ‏
يه کم که دست پا ميزني، - هنوز درست طعم لذت بخش اين خنکي رو نچشيدي - همونطور که چشمات بسته‌است احساس مي کني که انگار يه چيزي جور در نمي‌آد، با ترس و لرز لاي چشمات رو باز مي‌کني.‏
واي ...‏
تمام بدنت يخ مي‌کنه، تنها چيزي که مي‌بيني همون شن‌هاي زرد و بي ريختيه که داري مثل احمقا توش دست و پا مي‌زني، نه اثري از آب هست نه درخت، انگار همه رو خواب ديده بودي، ديوونه مي‌شي، داد مي‌زني، مي‌دوي اين‌ور، مي‌دوي اون‌ور، به هر طرف چشم مي‌اندازي، اما هيچي نيست، شروع مي‌کني به گريه کردن و به زمين و زمان بد و بيراه مي‌گي، به خودت فحش مي‌دي؛ اما خوب هرچي بوده ديگه تموم شده، راه مي‌افتي، بي هدف. ‏
باز هم تو مي‌موني و شن‌هايي که زير پات رو خالي مي‌کنن، مي‌ري و مي‌ري، چشمه‌ها و درخت‌هاي ديگه‌اي رو هم مي‌بيني، حتي به بعضي‌هاشون تکيه مي‌دي، بعضي وقت‌ها يه حس غريبي بهت مي‌گه اين ديگه سراب نيست، بهش اعتماد کن؛ اما تو با خودت فکر مي‌کني: ‏

« قاصد تجربه‌هاي همه تلخ، با دلم مي گويد
که دروغي تو دروغ
که فريبي تو فريب »‏

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

To be or not to be

آخ! آخ! آخ!‏
هنوز سرم درد مي‌كنه، بد جوري با مخ رفتم تو ديوار، آخه اين يه كار رو هنوز ياد نگرفتم. مي‌دونيد چيه؟ من يه دوستي دارم كه يه كمي با بقيه فرق مي‌كنه، يعني فرق كه نه ... اصلا بزاريد درست و حسابي بگم، اين دوست من چند وقتي مي‌شه كه مرده، قبول كنيد اين چيزي نيست كه همه‌ تجربه‌اش كرده باشن، خلاصه، يه روز كه با هم گپ مي‌زديم گفت: فلاني! مي‌دونستي آدما اگه خيلي سريع، يا مثلا توي خواب بميرن، خودشون تا مدت‌ها نمي‌فهمن كه مردن؟ جاتون خالي يه ده دقيقه‌اي از ته دل به‌اش خنديدم، چرت مي‌گفت مرتيكه.‏
بعد شروع كرد به گفتن كه: آره، خود من، نه اينكه زير عمل تموم كردم؛ وقتي تونستم از جام بلند شم، فكر كردم كه به هوش اومدم و همه چي رديفه ...‏

آقا ول كن اين حرفا رو، چقدر لفت‌اش مي‌دي، آخرش رو بگو

باشه، آخرش اينكه تازه وقتي مي‌فهمي مردي كه مي‌بيني مي‌توني از همه درها بدون باز كردنشون رد بشي، هرچي هم داد و بيداد مي‌كني هيچ‌كي جوابت رو نمي‌ده، مثلا داري با زن‌ات حرف مي‌زني؛ انگار كه داري با ديوار حرف مي‌زني، فكرش رو بكن دفعه‌ي اول كه اينجوري شد، داشتم باهاش درد و دل مي‌كردم كه آره قبل از عمل خٌرد و خمير بودم ولي دمشون گرم اين دكترا حسابي رديفم كردن و از اين حرفا كه يه دفه ديدم پا شد رفت شماره اون مردك چشم هيز رو گرفت و شروع كرد باهاش لاس زدن، نامرد حتي صبر نكرده ...‏
طرف تازه سر درد و دل‌اش باز شده بود، ولي من راستش بد جوري رفته بودم تو فكر، آخه، وضع من هم يه جورايي خيلي شبيه اون بود، خوب من هم مدت‌هاست كه هرچي حرف مي‌زنم و داد و هوار مي‌كنم انگار هيچ‌كي نمي‌شنوه اصلا چند وقتيه كه بود و نبودام خيلي فرقي با هم نداره، خود زني نمي‌كنم، همه اينا زياد هم بد نيست، اصلا من چه حرفي دارم كه با كسي بزنم؛ چيزي كه درست و حسابي من رو به فكر انداخت اين بود كه اصلا انگار نه انگار كه اين طرف مدتيه مرده، هم اون من رو مي‌بينه، هم من اون رو، خيلي راحت با هم حرف مي‌زنيم، درست عين قبل، تنها چيزي كه يادم مي‌آد اينه كه چند روزي گم شد و بعد هم شنيدم كه مرده.‏


بگذريم، خلاصه از وقتي كه اين حرفا رو ازش شنيدم بد جوري فكري شدم كه نكنه من هم مردم - مثلا تو خواب – و خودم حاليم نيست، اول خيلي ترسيدم، بعدش همچين بدم هم نيومد، بعضي وقتا خيلي خوبه كه بقيه اصلا به حساب‌ات نيارن، يه جورايي نبين‌ات، مي‌توني هركاري كه دل‌ات مي‌خواد بكني، از خيلي چيزا مي‌توني سر در بياري، فقط اين وضعيت من يه بدي داره، اون هم اينه كه نمي‌تونم از در و ديوار رد بشم، هركاري مي‌كنم نمي‌شه، خيلي سعي كردم، حسابي تمرين كردم، ولي تنها نتيجه‌اش يه سر ورم كرده‌است كه بد جوري درد مي‌كنه.‏
آخ! آخ! آخ!‏