جايي براي واگفت هذيان‌ها

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

Missing you

تنها توي اتاقم نشسته بودم، دست و دلم به هيچ‌كاري نمي‌رفت، چقدر احساس دلتنگي مي‌كردم، چيزي كم بود.‏

تلفن زدي، كلي باهم حرف زديم، گفتي:«انگار روز خوبي نداشتي، بي‌حوصله‌اي»، گفتم: «نه، همه‌چي خوبه»، -خدايا چقدر دلم تنگه- انگار يه چيزي كم بود.‏

كنار هم بوديم، دست در دست، راه رفتيم، روبروي هم نشستيم، چشم دوختم به چشمت، يه دل سير نگاه‌ات كردم، صورتت تمام ذهنم رو پر كرداما دلتنگي دست از سرم برنداشت، هميشه يه چيزي كمه.‏

دست كشيدم روي موهات، بو كردم‌ات، اونقدر بوسيدم‌ات كه لب‌هات سرخ شد ولي باز دلتنگ بودم، بازهم چيزي كم بود.‏

امروز لباس‌هامون رو درآورديم، لختِ لخت كنار هم دراز ‌كشيديم، هيچ‌چيز بينمون نيست، من محكم بغل‌ات مي‌كنم و مي‌گم:«خيلي دلم برات تنگ شده» سرت رو از روي شونه‌ام برمي‌داري، نگاه‌ام مي‌كني و مي‌گي: «ولي من كه اينجام!».‏

يه چيزي تو دلمه، آخه تو اين دنياي لعنتي تا هرجا كه پيش بري، باز يه چيزي كمه، يه چيزي ناقصه، گاهي هركاري كه بلدي رو انجام مي‌دي و باز همين حس رو داري، باز فكر مي‌كني كه يه قدم ديگه مي‌شه رفت، جلوتر از اين، باز هم مي‌شه يه كار ديگه كرد، ولي نميدوني چه‌كار، هميشه يه چيزي كمه، حتي وقتي‌كه عشقت، علاقه‌ات، هدفت درست توي دستته باز هم براش دلتنگ مي‌شي.‏

مي‌بوسم‌ات و دوباره بغل‌ات مي‌كنم، همه‌اش يه ساعت ديگه با هم‌ايم.

84/12/28