رباب
تورو يادم هست، يادم هست كه هر چهارشنبهي اول ماه (يا آخر ماه؟) با اون دامن چيت گلگلي چين و واچين، با اون دمپاييهاي سبز پلاستيكي، با اون سينههاي تازه رسيده و اون چشمايي كه با ضرب مشت بابات يه سايهي كبود قشنگ زيرشون كشيده بودي، در هر خونه يه نعلبكي آجيل مشكل گشا ميدادي.
يادم هست چيه؟ اصلا هرروز ميبينمت، ميشنومت. ميشنوم صداي التماست رو از پشت اين ديواراي نازك، از توي زيرزمين. من هنوز هم با صداي اشكاي تو گريه ميكنم، من هم باهات التماس ميكنم. راستي هنوزم كسي چشمات رو برات سايه كبود ميزنه؟
ميبينمت كه مياي خونهي ما پشت سر مادرم قايم ميشي، ميبينمت كشون كشون از در ميري بيرون، ميشنومت از توي زيرزمين كه انگار ميخواي اينبار پشت چادر خدا قايم شي و باز پيدات ميكنن.
تورو يادم هست، خوبِ خوب تورو يادم هست كه هميشه توي كوچه لنگ ميزدي، يادم هست كه بازي كردن مارو ميپاييدي، يادم هست كه وقتي بابام يهدونه از همون مشتايي كه تو هميشه ميخوردي رو تحويل بابات داد، تو بازم گريه كردي، دردش رو خوب ميدونستي نه؟ يادمه كه اون شب باز هم صدات از زيرزمين ميومد.
يادم هست كه اون دامن و دمپاييت رو اونقدر دوست داشتي كه زمستون و تابستون ميپوشيدي، يادمه كه بابات خياط بود، يادمه يه شب كه حسابي تورو كتك زده بود، چهار تا ميخ زير چرخاي وانتاش گذاشته بودم و فردا صبحاش صورت بابات كبودتر از صورت تو بود.
باور كن به اندازهي تموم دفعههايي كه كتك خوردي، منم گريه كردم؛ سر سفره، توي خيابون، حتي امروز صبح پشت فرمون، بهجون تو جاي تموم كبوديات روي تن من هم مونده، باور كن، جاي تموم كمربندايي كه خوردي هنوز هم روي تن من درد ميكنه.
۲۲ فروردين ۱۳۸۸