جايي براي واگفت هذيان‌ها

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

Fill the chalice

ديگه تقريباً جلوي پاش رو نمي‌ديد، مست مست بود، اگه كافه‌چي جلوش رو نمي‌‌گرفت بازم يه بطري ديگه مي‌خواست، مي‌شناختش، الان چهار پنج سالي مي‌شد كه هروقت به‌هم مي‌ريخت يه سري اونجا مي‌زد و لبي تر مي‌كرد، اما امشب فرق داشت، بدجوري داغون بود، انگاري مي‌خواست همه‌ي خوب و بد رو فراموش كنه.
وقتي اومد تو، برنامه گل‌هاي راديو تازه شروع شده بود؛
پر كن پياله را، كاين آب آتشين»
«ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد
دروغ بود، هميشه حال خرابش رو درست كرده بود، اين بار هم مي‌كرد، حتماً مي‌كرد. تازه شروع كرده بود، هنوز سرش گرم نشده بود.
من با سمند جادويي و سركش شراب »
تا بيكران عالم پندار رفته‌ام
«...تا دشت پر ستاره‌ي انديشه‌هاي گرم
ولي امشب نه پنداري بود، نه انديشه‌اي، همون درد همون‌جور سمج تو روحش مونده بود و دور مي‌زد، كي فكرش رو مي‌كرد؛ ديگه سني ازش گذشته بود؛ اوايل به خودش مي‌گفت، من مثل اين زياد ديدم، اينم مثل بقيه، يه روز مي‌آد، يه روز مي‌ره، چيزي كه مي‌مونه منم و روزگار مزخرفم.
اما نشد، اينم مثل بقيه اومد و رفت، ولي، چيزي كه موند ديگه اون نبود.
هان اي عقاب عشق »
از اوج قله‌هاي مه‌آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من
«آنجا ببر مرا، كه شرابم نمي‌برد
...نه خدايا، نه
اين رو بلند تو كافه داد زده بود، كافه‌چي اومده بود سراغش و يه چيزي تو گوشش گفته بود كه يادش نمي‌اومد، با اين حال يه بطري ديگه خواست، حتي درست نمي‌تونست حرف بزنه، تمام صورتش بي‌حس شده بود، ولي اون تصوير سمج با سرسختي جلوي روش رژه مي‌رفت، پس چرا مثل هميشه محو نمي‌شد؟ داد زده بود كه يه بطري ديگه بهش بدن
تقريباً به زور از كافه انداخته بودنش بيرون، ديگه فقط همينقدر مي‌فهميد كه بايد همه چيز رو از ياد ببره، از هر راهي كه مي‌تونست.
با اينكه ناله مي‌كشم از دل كه: آب… آب»
ديگر فريب هم به سرابم نمي‌برد
«پر كن پياله را
فرداي اون‌شب هيچ كس نمي‌دونست كه پياله‌ي دكتر هم پر شده.

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

River of tear

اين مطلب با برداشت از آهنگ رودخانه اشك اثر اريك كلپتون نوشته شده.
توي اتاقم خوابيده ام، انگار دارم از بالا همه چيز رو مي‌بينم، خودم رو مي‌بينم كه صورتم رو با دستام پوشونده‌ام، احساس مي‌كنم سبك شده‌ام، انگار كه دارم غرق مي‌شم، توي رودخانه‌اي از درد، رودخانه‌اي از غم، آره غرق شده‌ام بدون اينكه دست و پايي بزنم غرق شده‌ام، بدون مبارزه‌اي، بدون اينكه كمك بخوام يا كسي كمكم كنه، اين رودخانه تا كجا ادامه داره؟ چقدر ديگه از اين درد مونده؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟
مي‌دونم اون روزي كه خيسي اين رودخانه رو از صورتم پاك كنم، روزي كه برگردم، مي‌دونم... كه اين رودخونه همه چيز رو با خودش برده، مي‌دونم كه ديگه چيزي نمونده، نه براي تو كه صبر كردي، نه براي من كه رفتم...

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

طنز تلخ

سلام
از مجله طنز و كاريكاتور شماره ۱۷۰