جايي براي واگفت هذيان‌ها

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

فردا شايد اون‌جوري نباشه كه امروز هست

من خيلي هم آدم چيز فهمي نيستم، ولي گاهي وقتا فكر مي‌كنم از بعضي جهات به اندازه‌ي يه بز مي‌فهمم، مثلا وقتي چريدن يه بز رو مي‌بينم؛ علف خوردن‌اش رو؛ يه‌جور احساس همزادپنداري نسبت بهش پيدا مي‌كنم، البته من معمولا غذا رو نمي‌چرم، مثل آدماي متمدن از توي بشقاب مي‌خورم.‏

شما تا حالا به چريدن يه بز دقت كرديد؟ گوسفند چطور؟ اين دوتا حيوون يه فرق اساسي با هم دارن.‏

گوسفندا خيلي سرسري مي‌چرن، به هرعلف سبزي كه مي‌رسن يه ذره مزمزه‌اش مي‌كنن و نصفه و نيمه مي‌خورنش و بيخيالش مي‌شن، دوباره يه چرخي مي‌زنن و باز ميان سراغ‌اش، شايد هم نيان، لابد معتقدن كه علف فراوونه، بيخيالش، علفا كه فرار نمي‌كنن، همينجا پابند زمين مي‌مونن؛ امروز نشد، فردا مي‌خورم‌اش.‏

اما بزا اينجوري نيستن، انگاري از قحطي اومدن، وقتي يه علف سبز و خوشمزه پيدا مي‌كنن يه جوري مي‌خورن‌اش كه اشتهاي آدم باز مي‌شه، همچين باحال مي‌چرن‌اش كه انگار علفه الآن نيست مي‌شه، يا مثلا الآن يه گرگي چيزي مياد و عيششون رو خراب مي‌كنه، اگه هر روز هم برن همون‌جا، باز فرقي نمي‌كنه، من فكر مي‌كنم بزا معتقدن كه امروز روز آخره، روي اين حساب هم همچين با عشق مي‌چرن، اصلا با فردا كاري ندارن.‏

فكر مي‌كنم شايد اينا هم اون قديم نديما، مثل گوسفندا بودن، ولي سرشون به سنگ خورده، صبح بيدار شدن و ديدن اون همه علف خوش‌مزه و تروتازه يه دفعه دود شده و رفته هوا، اون‌وقت همينجور نشستن و حسرت خوردن، سال‌هاي سال؛ گوسفندا رو ديدن كه توي علف‌زاراي خودشون سرسري مي‌چرن و حرص خوردن. ياد گرفتن كه توي اين دنيا هيچ‌چيز ضمانت هيچ‌چيز نيست، حتي علف‌ها هم ممكنه پا در بيارن و فرار كنن، ولي اگه علف خودت رو امروز خوب بچري، فردا كه از دستت در رفت، يا آخور تورو عوض كردن و بردنت وسط برّ بيابون، يا هرچي؛ ديگه حداقل دلت نمي‌سوزه، يا كمتر مي‌سوزه.‏

من نمي‌دونم بزا شعر هم مي‌خونن يا نه ولي مي‌دونم كه اين رو خوب مي‌فهمن:‏

«برآنچه دل‌خواه من است حمله نمي‌برم؛ خودرا به تمامي برآن مي‌افكنم.»‏

۳۰ بهمن ۱۳۸۵