فصل آخر
پرندهي من، پرندهي كوچك و سپيد من، با اينكه ميداني پُر از عشقام، از من مخواه كه قفسي به تو هديه دهم، من پرندهام را آزاد ميخواهم، پرندهي زيبايم در آسمان زيباست، ميخواهم پرندهام را وقتي كه روي دستم نشسته است تماشا كنم اما نميخواهم او را در مشت بگيرم، دوست دارم او روي دستم بنشيند، اما نميخواهم عشقم معني قفس بدهد، نميخواهم اگر او هواي آسمان كرد، پَرَش را بچينم، نميخواهم، نه نميخواهم.
من پرندهام را آزاد ميخواهم، او بايد بپرد، اگر خواست، بايد بپرد، بلند، هركجا كه خواست، اين چيزي از عشق من كم نميكند، عين عشق من است، من پرندهام را دوست دارم، من پرندهي آزادم را دوست دارم، پرندهام را كه پريده است، هركجا كه باشد با تمام قلبم دوست دارم.
۱۰ آبان ۸۶