جايي براي واگفت هذيان‌ها

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

من هر صبح عاشقت مي‌شوم

درون ذهن من هرشب‏
باراني نرم نرم‏
تمام تورا با خود مي‌شويد و ‏
رج به رج‏
همراه اشك‌هايم‏
به خاك مي‌ريزد.‏
هرشب؛‏
باراني سرد، يادهاي مرا در تك تك جوي‌هاي شهر با خود مي‌برد‏
مرا از تو پاك مي‌كند.‏
هرشب اين باران بلادرنگ، با آن وجود قاطع و سرشار خويشتن،‏
مرا از تمام يادهايم پاك ميكند.‏
مرا مي‌كِشد تا تمام كوچه‌هايي كه بوي تو هنوز‏
در رگان پروانه‌هاي آن پرواز مي‌كند.‏
مرا از تمام خواب‌هايم پاك مي‌كند.‏
و هر صبح گويي نسيم سمج‏
ذره ذره تورا از روي خاك‌ها برمي‌چيند و‏
دوباره با همان صلابت‏
به خاطره‌ام باز پس مي‌دهد.‏
باز انگار از پس هزار توي مه گرفته‌ي اين صبح‏
از وراي روشنايي گنگ پلك‌ها‏
تورا مي‌نگرم‏
كه بازو به بازوي باد‏
در رگ و ريشه‌ام‏
خانه مي‌كني.‏
هر صبح حضور تو آن‌چنان ساده و بي‌انكار است‏
كه من تمامي باران هر شبه‌ام را از ياد مي‌برم.‏
هر صبح انگار تورا براي نخستين بار در آغوش مي‌كشم و مي‌انديشم‏
كه راز گريه‌هاي تو در اين اولين آغوش آيا چيست؟‏

۲۰ تيرماه ۱۳۸۸

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

شب اول (تو بگو شب اول قبر، چه فرق دارد؟)

بستري گسترده و به‌روي آن رخ درميان دودست پوشيده‌اي، بنشسته در ميان آلام خويش، در اعماق تاريكي، ميان دست‌ها، مي‌جويي انگار گمشده‌اي را با هزار آيا و چرا...‏

مي‌آيد آيا؟‏
هرگز نمي‌آيد، او دگر هرگز نمي‌آيد. مهري بر تأييد رسمي هزاران ساله، به قدمت انسان. چه ابلهانه دل بستي به شكست اين نفرين، با تني چنين خاكي چه ساده دلانه عاشق شدي آتش را، باد در سر بودگويي. سردي آتش را همان روز لهيب نديدي مگر؟ پيدا بود و ديدي؛ پيدا بود و ديدي و باور كردي. باوري تلخ كه در پس روزگار، در غبار حمق و نسيان فروخفت، نمرد.‏

كنون بيداري باورت را به زاري پاي‌كوب. بيا، نوباوه‌ات را در آغوش كش، رنج ببر، اشك بريز، بپذير. رفته‌است او كه دگر باز نيايد، روزهايت را به شب‌هات پيشكش كن، بمير.‏


۱۶ تير ۱۳۸۸‏

‏‏‏‏‏