ترس
پیسوزم را افروختم؛
پشت این اتاق
مردمی بر خورشید
نقاب بستهاند
وحشتِ سایهها را؛
هنوز از شب لختی مانده
چراغ را کشتم
محرمی نه؛ نامحرمی نه، چشمی نبود
چشم به آسمان دوخته؛
من اما در اندیشه که بیهوده نقش کردهام قفس را
بر پر و بالش
بیچاره کبوتر، پریدن نمیداند
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home