جايي براي واگفت هذيان‌ها

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

Any way the wind blows, doesn't really matter to me

وقتي شب از تاريكي خسته نمي‌شه، وقتي خورشيد دلش برامون تنگ نمي‌شه، وقتي همه ستاره‌ها خواب چشمك زدن به من و تو رو تو خيالشون مي‌نشونن، وقتي دور و برمون پر از ديوارهاي سرد و صلبيه كه نه مي‌تونم بهشون تكيه كنم و نه پشتشون قايم بشم، - خسته شدم از همه اين ديوارها- ، آخه وقتي آفتابي در كار نيست، ديوار بي سايه چه ارزشي داره؟‏
وقتي هيچ بويي از گلي بر نمي‌آد، ديگه باد به هر طرف كه بوزه، چه فرقي به حال من داره؟ فقط اگه فردا همين موقع‌ها، نيومدم سراغت، به اون باد لعنتي اينو بگو، بگو برام فرقي نداره كه كدوم طرف مي‌ره، يا ابرهاي سياه و سفيد رو از كدوم دشت مي‌آره و به كدوم دره مي‌بره.‏
مي‌خوام شب كه شد، به جاي من افتادن يه ستاره‌ي ديگه رو تو آسمون تماشا كني و خرس كوچولوت رو بغل بگيري و بخوابي، انگار نه انگار كه بادي وزيده و بويي نياورده، انگار نه انگار كه ستاره‌اي دستش از طاق آسمون شل شده و رو خاك افتاده، يادت باشه باد به هر طرف كه بوزه ديگه به حال من هيچ فرقي نداره.‏