يك دوچرخه، يك اتاق
بچه كه بودم يه خونهي كوچيك داشتيم، توي يه كوچهي شلوغ، پر از بچههاي قد و نيم قد، با دوتاشون خيلي رفيق بودم، حميد نوري و مهدي توكلي. خونهمون خيلي كوچيك بود، فقط دوتا اتاق داشت، بدون هال و پذيرايي، بدون ميز و صندلي يا هرچيز تزييني ديگه، آشپزخونه در اصل يه اتاقك بود روي پشت بوم كه تابستونا جهنم ميشد، دستشويي هم توي پاگرد راه پله بود و حموم توي زير زمين. يادمه اون وقتا نفت بد گير مياومد؛ جنگ بود؛ سال ۶۰، ۶۱، برا همين هيچوقت توي خونه حموم نميكرديم، صبح زود ميرفتيم حموم عمومي، زمستونا خيلي سخت بود، انگاري اون سالا سردتر ميشد، يه بار هم با مادرم روي يخهاي كوچه خورديم زمين. طفلي مادرم زندگياش خيلي راحت نبود، سه تا بچه، دستمزد كم بابام، يه خونهي كوچيك، تازه مادر بزرگا و عمهام هم با ما بودن. دوتا از پسرا زمان جنگ رفتن خدمت، يكيشون جزيره بود؛ مجنون؛ هربار كه يكيشون ميرفت، بساط گريه و زاري داشتيم، بچههاش بودن ديگه.
هرچي ميبينم، بچگيام چيز دندونگيري نداشت؛ بهجز يه دوچرخهي بزرگ آبي، كه روزاي داغ تابستون باهاش تو خيابون وحيديه و نظامآباد سگ و دو ميزدم و عرق ميريختم، و يه اتاق كوچيك و خاكستري كه زمستونا، آفتاب از لاي پرده كركرهاش روي فرش ولو ميشد.