جايي براي واگفت هذيان‌ها

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

يك دوچرخه، يك اتاق

بچه كه بودم يه خونه‌ي كوچيك داشتيم، توي يه كوچه‌ي شلوغ، پر از بچه‌هاي قد و نيم قد، با دوتاشون خيلي رفيق بودم، حميد نوري و مهدي توكلي. خونه‌مون خيلي كوچيك بود، فقط دوتا اتاق داشت، بدون هال و پذيرايي، بدون ميز و صندلي يا هرچيز تزييني ديگه، آشپزخونه در اصل يه اتاقك بود روي پشت بوم كه تابستونا جهنم مي‌شد، دستشويي هم توي پاگرد راه پله بود و حموم توي زير زمين. يادمه اون وقتا نفت بد گير مي‌اومد؛ جنگ بود؛ سال ۶۰، ۶۱، برا همين هيچ‌وقت توي خونه حموم نمي‌كرديم، صبح زود مي‌رفتيم حموم عمومي، زمستونا خيلي سخت بود، انگاري اون سالا سردتر مي‌شد، يه بار هم با مادرم روي يخ‌هاي كوچه خورديم زمين. طفلي مادرم زندگي‌اش خيلي راحت نبود، سه تا بچه، دست‌مزد كم بابام، يه خونه‌ي كوچيك، تازه مادر بزرگا و عمه‌ام هم با ما بودن. دوتا از پسرا زمان جنگ رفتن خدمت، يكي‌شون جزيره بود؛ مجنون؛ هربار كه يكي‌شون مي‌رفت، بساط گريه و زاري داشتيم، بچه‌هاش بودن ديگه. ‏

هرچي مي‌بينم، بچگي‌ام چيز دندون‌گيري نداشت؛ به‌جز يه دوچرخه‌ي بزرگ آبي، كه روزاي داغ تابستون باهاش تو خيابون وحيديه و نظام‌آباد سگ و دو مي‌زدم و عرق مي‌ريختم، و يه اتاق كوچيك و خاكستري كه زمستونا، آفتاب از لاي پرده كركره‌اش روي فرش ولو مي‌شد. ‏

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

نگاه كن، من زباله‌ام

صبح از بويي كه توي اتاق پيچيده بود بيدار شدم، بوي گندي تمام اتاق رو گرفته بود، بلند شدم و رفتم بيرون، اونجا هم همون بو مي‌اومد ولي كمتر، مادرم تازه بيدار شده بود، گفتم:‏
مامان يه بويي نمي‌آد؟‏
چه بويي؟‏
نمي‌دونم... شبيه بوي كپك، كهنگي... انگار يه چيزي داره مي‌گنده.‏
نه مامان جون بويي نمي‌آد كه.‏
چطور بويي نمي‌‌آد؟ من دارم خفه مي‌شم، باز يه خوراكي‌اي، چيزي دست اين بچه‌ها بوده، نصف‌اش رو خوردن، دلشون رو زده، پرتش كردن يه گوشه‌اي، حالا داره مي‌گنده و بوش خونه رو برداشته.‏
تو هنوز خوابي، برو دست و صورتت رو بشور درست مي‌شي.‏
توي دستشويي هم همون بو مي‌اومد، يه مشت آب به صورتم زدم و خودم رو توي آينه تماشا كردم، چشمام حسابي قرمز بود، ديشب تا ديروقت منتظر چيزي بودم، پريشب هم همينطور، آخرش هم هيچي، به خودم گفتم:‏
نگاه كن تورو خدا، عروس قشنگ بود سالك هم درآورد، اين ديگه چيه پاي چشم ما؟‏
يه چيز آبي و سياه صاف زير چشمم زده بود بيرون، يكي هم روي گردن، بعد كه نگاه كردم، تمام تنم پر اين لكه‌ها بود، دست، پا، سينه ... ‏
پس چرا مامانم نديده بود؟‏
بوي گند كم‌كم داشت بالا ميزد، دستم رو آوردم بالا كه از نزديك ببينم چه دست گلي رو تنم سبز شده ... خشكم زد، بوي موندگي از همينا بود، بوي كپك؛ مگه آدم هم كپك مي‌زنه؟ اونم به همين سادگي؟ يه شبه؟ حالا چي‌كار كنم؟ برم حموم؟ دارم چرند مي‌گم، مگه آدم وقتي يه ميوه‌ي كپك زده از يخچال در مي‌آره، مي‌شوره و مي‌خوره؟ چيز گنديده رو بايد انداخت دور وگرنه همه چيز رو به گند مي‌آره. اعصابم خورد شد، آخه چرا اين‌قدر زود؟ شده بودم مثل اين ميوه‌هاي انباري كه تا مي‌خري‌شون دو روز بعد كپك مي‌زنن. بدبخت من، چون مي‌دونم چيز گنديده رو دور مي‌اندازن و باز چونه مي‌زنم.‏