صفحهي كهنهي يادداشتاي من
ديگه زياد به رفتنتو فكر نميكنم، گاهي هم كه ياد اون وقتا ميافتم بيشتر دلم براي تو ميسوزه تا خودم. امروز هم نميدونم چي شد كه يادش افتادم، من به زانو دراومده بودم، در عرض يك هفته چيزي كه ازم باقي موند يه چيز بيچيز بود. دست آخر، رفتم كه ديگه برنگردم اما فردا صبحش پا كشون با يه ساك روي كولم اومدم، هنوز يادمه كه جلو در خونه داشتم دنبال كليد ميگشتم، اون موقع عقلم نميرسيد كه بفهمم آدمي كه نميخواد برگرده، وقتي ميره كليد برنميداره. برگشتم و قسم خوردم هيچ وقت بهخاطر هيچچي، چيزايي رو كه دوست دارم ول نكنم و برم، هميشه اونقدري ازشون دور بشم كه اگه يه ذره دلم براشون تنگ شد، همون موقع با يهدونه از همون لبخنداي احمقانهي مخصوص خودم برگردم و بگم ببين، هيچي عوض نشده. در غير اينصورت فرق من با تو چيه؟ حداقل من تا الآن كه همينجور موندم. براي تو اما واقعا اميدوارم هيچوقت دلت برام تنگ نشه، چون تو اينقدر دوري كه نميتوني به همين سادگيا پيشم بياي، تازه اگرم همين الان تصميم بگيري، اونقدر طول ميكشه كه وقتي بياي ديگه يادت رفته كه دلت چقدر برام تنگ شده بود.
آره نميدونم چي شد كه ياد اونوقتا افتادم، ولي خودمونيم تو هيچ نبايد خيرت به ما برسه؟ حتي فكر كردن بهتو هم بايد باعث آبرو ريزي بشه؟ امروز هم توي رخت خوابم دراز كشيده بودم و اين فكراي صدتا يه غاز دور سرم ميچرخيد كه زنگ زدند، از چشمي روي در نگاه كردم، پسر برادرم بود كه طبقه پايين ما ميشينند، فكر كردم يا برام غذا آورده، يا كامپيوترش خرابه كه اومده. همونجوري با يه شورت در رو باز كردم، هنوز حرف نزده بودم كه ديدم برادرم و خانمش و اونيكي برادرزادهام با يه كيك تولد توي پاگرد پاييني وايسادن، من اينقدر حواسم پرت بود كه نديده بودمشون، اصلا منظرهي جالبي نبود ولي بالاخره دستشون درد نكنه، من راستش اصلا يادم نبود كه امروز تولدمه، وقتي هيچ كس ديگهاي يادش نيست من چرا يادم باشه؟ تمام شب داشتم فكر ميكردم كه چرا امسال هيچكس يادش نبود؟ فكر ميكردم كه اصلا اونقدري كه من دل تنگ ميشم بقيه هم ميشن؟ شايد براي همينه كه من نميتونم ول كنم و برم ولي همه ميتونن، حتي به اين هم فكر كردم كه حداقل برادرم اينطوري نيست، اون يادش بوده، ولي بعد به اين نتيجه رسيدم كه نهخير اونم اگه يادش مونده براي اينه كه امروز روز تولد اونم هست.
۱۹ فروردين ۱۳۸۷
آره نميدونم چي شد كه ياد اونوقتا افتادم، ولي خودمونيم تو هيچ نبايد خيرت به ما برسه؟ حتي فكر كردن بهتو هم بايد باعث آبرو ريزي بشه؟ امروز هم توي رخت خوابم دراز كشيده بودم و اين فكراي صدتا يه غاز دور سرم ميچرخيد كه زنگ زدند، از چشمي روي در نگاه كردم، پسر برادرم بود كه طبقه پايين ما ميشينند، فكر كردم يا برام غذا آورده، يا كامپيوترش خرابه كه اومده. همونجوري با يه شورت در رو باز كردم، هنوز حرف نزده بودم كه ديدم برادرم و خانمش و اونيكي برادرزادهام با يه كيك تولد توي پاگرد پاييني وايسادن، من اينقدر حواسم پرت بود كه نديده بودمشون، اصلا منظرهي جالبي نبود ولي بالاخره دستشون درد نكنه، من راستش اصلا يادم نبود كه امروز تولدمه، وقتي هيچ كس ديگهاي يادش نيست من چرا يادم باشه؟ تمام شب داشتم فكر ميكردم كه چرا امسال هيچكس يادش نبود؟ فكر ميكردم كه اصلا اونقدري كه من دل تنگ ميشم بقيه هم ميشن؟ شايد براي همينه كه من نميتونم ول كنم و برم ولي همه ميتونن، حتي به اين هم فكر كردم كه حداقل برادرم اينطوري نيست، اون يادش بوده، ولي بعد به اين نتيجه رسيدم كه نهخير اونم اگه يادش مونده براي اينه كه امروز روز تولد اونم هست.
۱۹ فروردين ۱۳۸۷