جايي براي واگفت هذيان‌ها

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

من پري كوچك غمگيني را مي‌شناسم

پري كوچولو!‏
هي پري كوچولو!‏
چشمات رو وا كن!‏
آهاي با تو ام!‏
ببين منو! اينجا! اين طرف!‏
آدما رو مي‌بيني؟ خيابون و كوه و آب و علف رو مي‌بيني؟ درختا، آسمون، ابر، همه اينا رو مي‌بيني؟ زمين رو چي؟ اون رو هم مي‌بيني؟‏
آره عزيزم! اينجا زمينه، دور و برت هم پر آدمه، خيلي بده نه؟ ولي چه مي‌شه كرد؟‏
نمي‌دونم كي گولت زد و از تو قصه كشيدت بيرون، ولي خوب؛ كاريه كه شده، حالا ديگه اينقدر گريه و زاري نكن! زمين مزخرف ما اونقدرها كه فكر مي‌كني بد نيست، آدماش پرت و پلا و مسخره‌اند ولي، چيزاي خوبي هم توش هست.‏
اي بابا! چي شده پري كوچولو؟ ها! فهميدم! نكنه دلت رو دادي دست يكي از اينا؟ خوب اينكه بد نيست. چي پس؟‏
آها! مي‌دوني چيه؟ اشكال تو اينه كه فكر مي‌كني هنوز تو قصه‌اي. دوست داشتن‌هاي اونجوري بين آدما زياد هم پيش نمي‌آد. اصلا روي زمين هيچ قانوني نيست كه بگه، اگه تو كسي رو بخواي، اونم بايد تورو بخواد. يه كمي نامرديه نه؟ مي‌دونم، ولي اين حرفا تو كت ما نمي‌ره!‏
عوضش بذار يه چيز كوچيك يادت بدم، اينم يه چيز مسخره‌ي ديگه است بين ما. اصل موضوع اينه كه، كسايي كه تو دوستشون داري مهم‌ترين چيز زندگي‌ات نيستن. عجيبه نه؟ ولي واقعيته. مي‌دوني كيا مهم‌تراند؟ اونايي كه تو رو دوست دارن.‏
خوب چشمات رو وا كن پري كوچولو، نكنه يكي باشه كه دلش دنبالته، نكنه اينقدر حواست پيش يكي ديگه باشه كه اصلا اينو نبيني، خيلي حيف مي‌شه ها! يادت باشه اينجا زمينه، هر روز پيش نمي‌آد كه يكي عاشق آدم بشه، خوب چشمات رو وا كن، اگه برا تو پيش اومد، مبادا از دستش بدي! اين شايد تنها فرصت تو و اون باشه.‏

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

دعا

خدايا!‏
يعني يه روزي مي‌رسه كه بايد جلوت وايسم، تو چشمات نگاه كنم و بگم با تمام كسايي كه داشتم، چكار كردم؟ يعني بايد سرم رو بالا بگيرم و بگم كه تنها دليل زندگي رو به لجن كشيدم؟‏
نه خدايا! اينقدر بي‌رحم نباش، عذاب اينكه بهم فهموندي چي هستم بس‌ام نيست؟ تحمل روح زشتم چطور؟ همين بس نيست كه بايد از بوي گند لش خودم فرار كنم؟ خدايا بقيه نقاب روي صورتم رو مي‌بينن، خودم چي؟ من كه مي‌دونم چه كثافتي پشت نقابه، همين بس‌ام نيست؟‏
اينقدر بي‌رحم نباش خدايا! بذار كابوس همينجا - با مردنم - تموم بشه.‏