شوت!
چته بچه؟ بازم كه قنبرك زدي؟ كشتيات غرق شدن؟
ولم كن بابا حوصلهات رو ندارم، باز سوژههاتون تموم شد اومدي گير دادي به من؟
تو آدم نيستي؛ خره، بنال ببينم چته آخه؟
آخه تو كه اين چيزا سرت نميشه.
اهه، ... نگو مرد، تو كه سرت ميشه تعريف كن، بَلكَن ما هم دوزاريمون افتاد.
مثل كَنِه ميموني حسن، خيليخوب، بگير بِتَمَرگ... ديروز صبحي داشتم خير سرم، خبر مرگمو ميبردم سرِ كار، آزادي سوار مينيبوس شدم و مشغول چُرت زدن كه يِهو دخترهي صندلي جلويي رفت تو چشم، طرف كنار دست يه پسره نشسته بود، حسن، نميدوني، يه جوري زُل زده بود و اون تحفه رو نگاه ميكرد كه انگار فلانجاي آسمون باز شده و اين عَنَر دوُر دوُر افتاده پايين، پسر! اصلا چشم ازش بر نميداشت، اونوقت پسرهي الاغ طور تمام مدت از پنجره خيره شدهبود به بيرون و محلاش نميداد، جون تو ميخواستم همونجوري از پشت يه دونه بخوابونم پس گردنش كه آخه مرتيكه، مگه كنار جادهي كرج بهجز چندتا كارخونه و پادگان بيريخت، چه ابول ديگهاي سبز ميشه كه اينجوري رفتي تو بحرش؟ اصلا دلم ريش شد باور كن. تو كه ميدوني حسن، بعضي وقتا يه چيزايي كه هميشهي خدا جلوت بوده و نديديش، برات عقده ميشه ميچسبه بيخ گلوت، ميخواستم بهش بگم بدبخت! پس فردايي هم ميآد كه كسي دور و برت نيست. بين خودمون باشه، ولي داشتم از حسادت ميتركيدم، آخرش ديدم نميشه، سر كاروانسرا پياده شدم.
راست ميگي، ميدونم، ولي ببين، تو خودت خوب دور و برت رو پاييدي؟
يعني چي؟
يعني كه اگه چهار ماه ديگه مثلا، وقتي همينجوري نشستي و با عقدهها و چيزاي مزخرف ديگهات كلكل ميكني، يكي بياد از پشت بزنه پس كلهات و بگه ”عمو! باقالي به چند من؟“ جوابي داري بدي؟ اصلا تمرين كردي كه چه زِري بايد بزني اون موقع؟ يا ميخواي وايستي همينجور مثل بز نگاش كني؟ پاشو جمع كن لنگ و پاچه رو، برو حداقل جلو آينه وايسا يه ذره تمرين حرف زدن كن با خودت كه پس فردا جلوي مردم زِه نزني، آبرو بَر.
ولم كن بابا حوصلهات رو ندارم، باز سوژههاتون تموم شد اومدي گير دادي به من؟
تو آدم نيستي؛ خره، بنال ببينم چته آخه؟
آخه تو كه اين چيزا سرت نميشه.
اهه، ... نگو مرد، تو كه سرت ميشه تعريف كن، بَلكَن ما هم دوزاريمون افتاد.
مثل كَنِه ميموني حسن، خيليخوب، بگير بِتَمَرگ... ديروز صبحي داشتم خير سرم، خبر مرگمو ميبردم سرِ كار، آزادي سوار مينيبوس شدم و مشغول چُرت زدن كه يِهو دخترهي صندلي جلويي رفت تو چشم، طرف كنار دست يه پسره نشسته بود، حسن، نميدوني، يه جوري زُل زده بود و اون تحفه رو نگاه ميكرد كه انگار فلانجاي آسمون باز شده و اين عَنَر دوُر دوُر افتاده پايين، پسر! اصلا چشم ازش بر نميداشت، اونوقت پسرهي الاغ طور تمام مدت از پنجره خيره شدهبود به بيرون و محلاش نميداد، جون تو ميخواستم همونجوري از پشت يه دونه بخوابونم پس گردنش كه آخه مرتيكه، مگه كنار جادهي كرج بهجز چندتا كارخونه و پادگان بيريخت، چه ابول ديگهاي سبز ميشه كه اينجوري رفتي تو بحرش؟ اصلا دلم ريش شد باور كن. تو كه ميدوني حسن، بعضي وقتا يه چيزايي كه هميشهي خدا جلوت بوده و نديديش، برات عقده ميشه ميچسبه بيخ گلوت، ميخواستم بهش بگم بدبخت! پس فردايي هم ميآد كه كسي دور و برت نيست. بين خودمون باشه، ولي داشتم از حسادت ميتركيدم، آخرش ديدم نميشه، سر كاروانسرا پياده شدم.
راست ميگي، ميدونم، ولي ببين، تو خودت خوب دور و برت رو پاييدي؟
يعني چي؟
يعني كه اگه چهار ماه ديگه مثلا، وقتي همينجوري نشستي و با عقدهها و چيزاي مزخرف ديگهات كلكل ميكني، يكي بياد از پشت بزنه پس كلهات و بگه ”عمو! باقالي به چند من؟“ جوابي داري بدي؟ اصلا تمرين كردي كه چه زِري بايد بزني اون موقع؟ يا ميخواي وايستي همينجور مثل بز نگاش كني؟ پاشو جمع كن لنگ و پاچه رو، برو حداقل جلو آينه وايسا يه ذره تمرين حرف زدن كن با خودت كه پس فردا جلوي مردم زِه نزني، آبرو بَر.