برف
روزها و ساعتهايي كه هركدام ميتوانند باردار يكي از بهترين اتفاقات عمر من باشند، نرم نرم و بيحساب از پس هم روانند. اين روزها را حرام ميكنم؛ با اينكه ميدانم اينان لحظات يگانهي عمر مناند. من تمام اندوختهام را بي لحظهاي تامل در شكم چاهي تاريك ميريزم بي آنكه در باز گرداندن آن مجالام باشد، من از دست ميدهم، تهي ميشوم و ميدانم، ميگريم، و باز از دست ميدهم. روزهاي روشني كه هريك از پشت دريچه چشم من تهي و كسالت بار ميشوند، و ثانيههايي كه بههم ميماسند، زماني كه ميايستد. من هم ايستادهام، اينجا پشت اين دريچه، ميدانم كه ديگر سوي آن برفي پاك زمين را آزين ميكند؛ اما تن من، اين چون هميشه خسته، اين سو، از ميان تار و پود خود ميپوسد، ياراي آنم نيست كه بشكنم، بدوم، تنها تواناييام پوسيدن و ريختن است و عشقي كه ديگر كسي بازتاب آن نيست.
۸۵/۱۱/۳۰