جايي براي واگفت هذيان‌ها

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

من هر صبح عاشقت مي‌شوم

درون ذهن من هرشب‏
باراني نرم نرم‏
تمام تورا با خود مي‌شويد و ‏
رج به رج‏
همراه اشك‌هايم‏
به خاك مي‌ريزد.‏
هرشب؛‏
باراني سرد، يادهاي مرا در تك تك جوي‌هاي شهر با خود مي‌برد‏
مرا از تو پاك مي‌كند.‏
هرشب اين باران بلادرنگ، با آن وجود قاطع و سرشار خويشتن،‏
مرا از تمام يادهايم پاك ميكند.‏
مرا مي‌كِشد تا تمام كوچه‌هايي كه بوي تو هنوز‏
در رگان پروانه‌هاي آن پرواز مي‌كند.‏
مرا از تمام خواب‌هايم پاك مي‌كند.‏
و هر صبح گويي نسيم سمج‏
ذره ذره تورا از روي خاك‌ها برمي‌چيند و‏
دوباره با همان صلابت‏
به خاطره‌ام باز پس مي‌دهد.‏
باز انگار از پس هزار توي مه گرفته‌ي اين صبح‏
از وراي روشنايي گنگ پلك‌ها‏
تورا مي‌نگرم‏
كه بازو به بازوي باد‏
در رگ و ريشه‌ام‏
خانه مي‌كني.‏
هر صبح حضور تو آن‌چنان ساده و بي‌انكار است‏
كه من تمامي باران هر شبه‌ام را از ياد مي‌برم.‏
هر صبح انگار تورا براي نخستين بار در آغوش مي‌كشم و مي‌انديشم‏
كه راز گريه‌هاي تو در اين اولين آغوش آيا چيست؟‏

۲۰ تيرماه ۱۳۸۸