قاصدك! زندگي يعني همين
اين زندگي ما هم چيز جالبيه، اصلاٌ سر و تهاش معلوم نيست، معلوم نيست برا چي اومديم؟ برا چي ميريم؟ براچي هستيم؟ تازه نه اومدنش دست خودته نه رفتنش، حتي بودنش هم بيشترش دست خودت نيست. واقعاٌ که مسخره ست. زندگي ما خيلي شبيه راهپيمايي وسط يه کويره که هيچي توش نيست، فقط تويي و شنهاي داغ که تازه همونها هم هي زير پات رو خالي ميکنن اگر هم گاهي از دور يه کور سوي نوري ميبيني يا يه کرم شبتابه که معلوم نيست دلش به چي خوشه، يا يه ستارهي دور که حتي دست خيالت هم بهش نميرسه؛ ديگه هيچي توش نيست که به اميد رسيدن به اون راه بيافتي.
اما همينطور که داري دور خودت مي چرخي، يه دفعه از دور يه چيزي ميبيني، يه ذره چشماتو ميمالي، چندتا پلک ميزني، چطور ممکنه؟ چشمه؟ اينجا؟ وسط کوير؟ مگه مي شه؟ يه کم ميري جلوتر؛ نه، انگار راست راستي آبه، حتي بوته و درخت هم هست. کلي حال مي کني، با خودت ميگي نه بابا ما هم خدايي داريم.
اون يه وجب جا و اون يه گله خنکي سايه هاش باعث مي شه تمام عظمت کوير و تمام رنج راه رو فراموش کني، انگار که اون چشمه و درخت ها هم وسط اين کوير اسير شدن - درست مثل خودت - .
ديوونه ميشي، ميخواي از خوشي داد بزني، ميدوي طرف چشمه، چه آب زلالي! چشمات رو ميبندي و از همون بالا جست ميزني وسط آب، اولش يکم با احتياط ولي بعد بيمحابا شروع ميکني به آبتني کردن، بهترين حس زندگيات رو تجربه ميکني ...
يه کم که دست پا ميزني، - هنوز درست طعم لذت بخش اين خنکي رو نچشيدي - همونطور که چشمات بستهاست احساس مي کني که انگار يه چيزي جور در نميآد، با ترس و لرز لاي چشمات رو باز ميکني.
واي ...
تمام بدنت يخ ميکنه، تنها چيزي که ميبيني همون شنهاي زرد و بي ريختيه که داري مثل احمقا توش دست و پا ميزني، نه اثري از آب هست نه درخت، انگار همه رو خواب ديده بودي، ديوونه ميشي، داد ميزني، ميدوي اينور، ميدوي اونور، به هر طرف چشم مياندازي، اما هيچي نيست، شروع ميکني به گريه کردن و به زمين و زمان بد و بيراه ميگي، به خودت فحش ميدي؛ اما خوب هرچي بوده ديگه تموم شده، راه ميافتي، بي هدف.
باز هم تو ميموني و شنهايي که زير پات رو خالي ميکنن، ميري و ميري، چشمهها و درختهاي ديگهاي رو هم ميبيني، حتي به بعضيهاشون تکيه ميدي، بعضي وقتها يه حس غريبي بهت ميگه اين ديگه سراب نيست، بهش اعتماد کن؛ اما تو با خودت فکر ميکني:
« قاصد تجربههاي همه تلخ، با دلم مي گويد
که دروغي تو دروغ
که فريبي تو فريب »
اما همينطور که داري دور خودت مي چرخي، يه دفعه از دور يه چيزي ميبيني، يه ذره چشماتو ميمالي، چندتا پلک ميزني، چطور ممکنه؟ چشمه؟ اينجا؟ وسط کوير؟ مگه مي شه؟ يه کم ميري جلوتر؛ نه، انگار راست راستي آبه، حتي بوته و درخت هم هست. کلي حال مي کني، با خودت ميگي نه بابا ما هم خدايي داريم.
اون يه وجب جا و اون يه گله خنکي سايه هاش باعث مي شه تمام عظمت کوير و تمام رنج راه رو فراموش کني، انگار که اون چشمه و درخت ها هم وسط اين کوير اسير شدن - درست مثل خودت - .
ديوونه ميشي، ميخواي از خوشي داد بزني، ميدوي طرف چشمه، چه آب زلالي! چشمات رو ميبندي و از همون بالا جست ميزني وسط آب، اولش يکم با احتياط ولي بعد بيمحابا شروع ميکني به آبتني کردن، بهترين حس زندگيات رو تجربه ميکني ...
يه کم که دست پا ميزني، - هنوز درست طعم لذت بخش اين خنکي رو نچشيدي - همونطور که چشمات بستهاست احساس مي کني که انگار يه چيزي جور در نميآد، با ترس و لرز لاي چشمات رو باز ميکني.
واي ...
تمام بدنت يخ ميکنه، تنها چيزي که ميبيني همون شنهاي زرد و بي ريختيه که داري مثل احمقا توش دست و پا ميزني، نه اثري از آب هست نه درخت، انگار همه رو خواب ديده بودي، ديوونه ميشي، داد ميزني، ميدوي اينور، ميدوي اونور، به هر طرف چشم مياندازي، اما هيچي نيست، شروع ميکني به گريه کردن و به زمين و زمان بد و بيراه ميگي، به خودت فحش ميدي؛ اما خوب هرچي بوده ديگه تموم شده، راه ميافتي، بي هدف.
باز هم تو ميموني و شنهايي که زير پات رو خالي ميکنن، ميري و ميري، چشمهها و درختهاي ديگهاي رو هم ميبيني، حتي به بعضيهاشون تکيه ميدي، بعضي وقتها يه حس غريبي بهت ميگه اين ديگه سراب نيست، بهش اعتماد کن؛ اما تو با خودت فکر ميکني:
« قاصد تجربههاي همه تلخ، با دلم مي گويد
که دروغي تو دروغ
که فريبي تو فريب »
3 Comments:
salam
hese kheili jalebiee ke dari
chon man ham in hes ro tajrobe kardam vaghti mesle ye tajrobeh behesh negah mikoni mibini ke dars haye ziadi dare ke behet yad bedeh , dars har o begir va talash kon ke be asl va ya hamun markaze dayere he beresi ,
az khndane matalebet llezat mibaram ,
rasti be roozam khosh hal misham biaee
movafagh bashi
فرار ابر
مي بافت دست سنگ
گيسوي رود را
مي ريخت آفتاب
پولك بروي دامن چين دار آب مست
يك تكه ابر خرد
از ابرهاي تيره جدايي گرفت و رفت
مي بافت دست سنگ
گيسوي رود را
مي ريخت آفتاب
پولك بر روي دامن چين دار آب مست
يك تكه ابر خرد
از ابرهاي تيره جدايي گرفت ، و رفت
تنها نهاد سايه ابر كبود را
كوتاه كرد قصه گفت و شنود را
بود و نبود را
(نصرت رحمانی)
ghashang neveshitn valy hesetoon ro nemitoonin kheily montaghel konin adam kaviro hes nemikone mese roozname neveshtin(mibakhshin rok migam) valy khoob neveshtin
ارسال یک نظر
<< Home