جايي براي واگفت هذيان‌ها

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۴

شب جهنم

ساعت نزديك چهار صبحه، من تقريبا چشم رو هم نگذاشتم، از آخر شب مثل ميخ وسط رخت خوابم نشستم، خوابم نمي‌بره، چشمم رو كه مي‌بندم مي‌آي، شاد و شنگول مثل هميشه، شروع مي‌كني به حرف زدن، يه خاطره مي‌گي، نمي‌دونم من طاقت شنيدنش رو نداشتم، يا تو طاقت گفتنش رو؟ بعدش فقط يه شعله‌است، كه مي‌آد، آتيشم مي‌زنه، و بعدش منم و شب و دوتا چشم قرمز و يه عقده، عقده‌ي اينكه بگم دوستت دارم، حتي اگه بدترين خاطره‌ي دنيا رو برام تعريف كني، اين عقده يه عمره كه تو گلومه، مثل يه تيغ ماهي كه هرچي زور مي‌زني نه مي‌ره پايين، نه مي‌آد بيرون، همون‌جا مونده و هي خراش مي‌ده، مثل يه بغض كه نمي‌تركه و راحت نمي‌شي، مثل بغض امشب من، مثل وقتي‌كه حس مي‌كني تنهايي هجوم آورده، مثل وقتي‌كه يه باد لعنتي مي‌آد و قديمي‌ترين آرزوت رو با خودش مي‌بره و تو هيچ غلطي نمي‌كني. مثل يه عقده كه يه‌عمره انگار تو گلومه، عقده‌ي اينكه از اون هزار باري كه گفتم دوستت دارم، امشب يكيش رو باور كني، باور كني كه هيچ خاطره‌اي چيزي از تو رو عوض نمي‌كنه، و چيزي از من رو، كاش فقط يه امشب رو باور مي‌كردي كه دوستت دارم.‏
من هنوز بيدارم، هميشه براي تو بيدارم، براي تو كه بگي باور كردي، براي صداي قشنگ تو هميشه بيدارم.‏

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

cheghadr khoube ke mitoonid ehsaasaate daroonitoon ro benevisid,
kaare jalebie
movafagh bashid

۱۲:۱۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home