جايي براي واگفت هذيان‌ها

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۴

رسالت تن

گاهي مي‌شود كه احساس مي‌كني چيزي هست، چيزي مبهم در وجودت هست كه آرام آرام يا به‌سرعت رشد مي‌كند، ريشه مي‌دواند و مانند تهديدي بر تمامي سهم ناچيزت از دنيا چيره مي‌شود، روح يا جسمت. مسبب شورش گوشه‌اي از تو، گوشه‌اي از تو كه ز اين پس نه به راي توست، چيزي مانند عشقي، بي‌دعوت، بي‌مقدمه. چيزي كه مي‌داني دير يا زود تمام هستي‌ات را فرا مي‌گيرد، همچو دردي جانكاه ذره ذره به رگ‌هايت زهر مي‌ريزد، گويي تورا هضم مي‌كند، چيزي كه حس مي‌كني با تو مي‌خوابد و با تو بر‌مي‌خيزد، چيزي آن‌چنان از تو، كه خود را از او تميز نتواني داد، چيزي با تو، اما به ياري، نه.‏
كسي دستگيري‌ات نمي‌كند، درد نمي‌كشد، نمي‌فهمد، كسي صادق نيست. تا آخرين لحظه به‌خود هستي، تنها تا مغلوب شوي، شكست خورده‌ي پاره‌اي از تني كه روزي از آن خود داشتي. يكه مي‌ايستي تا به زمين افتي، تا آنجا كه نسيمي بند بند عمرت را بدرد، مي‌ايستي تا ... بميري.‏