جايي براي واگفت هذيان‌ها

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۴

روز جهنم

قبل از اينكه ساعت زنگ بزنه از جام پريدم، ديشب كلا يك ساعت خوابيده بودم كه اون هم تمام مدت خواب‌هاي پرت و پلا مي‌ديدم، حس مي‌كردم سرم به سنگيني كوهه، از صميم قلب آرزو كردم كاش بيدار نمي‌شدم. نشستم وسط تشك، چقدر احتياج داشتم به يه صداي گرم يا يه نوازش كوچيك... ‏

... بعد از اينكه تلفن قطع شد، با وجودي كه اصلا صحبت نكرديم، احساس بدبختي ناجوري داشتم، لرزم گرفته بود، پتو رو پيچيدم دور خودم و همون‌جا نشستم... ‏

... تو راه همه‌اش فكراي عجيب از سرم رد مي‌شد، دايم تصوير يه گربه كه بوي وسوسه كننده‌اي داشت، با سبيل‌هاي بلند و زبون بيرون زده جلوي چشمم بود، مي‌اومد جلو و بطرز مخصوصي يه جعبه شكلات رو پيش روم تكون مي‌داد، يه شكلات مي‌خورم، يكي ديگه هم پشت سرش، يه دفعه احساس مي‌كنم چيز چسبناكي تنم رو خيس كرده، پاهام رو نگاه مي‌كنم، برهنه و خونيه، قرمز و تازه، خون آروم آروم از كمرم مي‌ره پايين تا برسه به كف پام، تمام جلو چشمم پر خون مي‌شه، انگار دارم توي استخر خفه مي‌شم، سرم شروع مي‌كنه به تاب خوردن و مي‌افتم كف ماشين... ‏

... به خودم مي‌آم توي بلوار پهن شدم رو خاك، خيلي سردم شده نمي‌دونم چه‌جوري اينجام، شايد راننده فكر كرده من صرعي‌ام، ترسيده و ولم كرده و رفته، آروم بلند مي‌شم با ترس به پاهام نگاه مي‌كنم، اثري از خون نيست، باد بدي مي‌آد، كز مي‌كنم توي كاپشنم، اصلا حوصله‌ي شركت رو ندارم، اما چاره‌اي نيست، راه مي‌افتم... ‏

... موقع داخل شدن جلو درب سكندري مي‌خورم، نگهبان مي‌خواد كمكم كنه ولي با بي‌اعتنايي رد مي‌شم و كارت مي‌زنم و مي‌رم پشت ميزم، كنار دستيم علت بدحاليم رو مي‌پرسه كه مي‌گم ديشب كم خوابيدم، برام يه ليوان چاي مي‌ريزه، چاي رو فوت مي‌كنم، بخارش مي‌شينه رو شيشه‌ي عينكم، حس خوبي پيدا مي‌كنم، فكر مي‌كنم حالا كه من جايي رو نمي‌بينم لابد كسي هم من رو نمي‌بينه، ليوان رو هورت مي‌كشم، معده‌ام خاليه، حال تهوع پيدا مي‌كنم، دستم رو مي‌گيرم جلو دهنم و مي‌دوم طرف دستشويي... ‏‏

تا عصر همين‌طور ادامه مي‌دم، همكارم پيله كرده كه بفهمه من چه‌ام شده، مي‌خوام به‌اش بگم، روم نمي‌شه، سر بسته شروع مي‌كنم: ‏

مي‌دوني حسن، يه كسي هست كه مدتيه مي‌شناسم‌اش راستش رو بخواي، خوب، چطور بگم...‏

دوستش داري؟‏

آره، ديشب اتفاقي افتاد كه شايد بايست بعد از اون حسابي به‌هم مي‌ريختم، شايد مي‌بايست از چشمم مي‌افتاد، شايد مي‌بايست مي‌رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نمي‌كردم، اما همه چيز برعكس شد، باور كن اون موقع حاضر بودم نصف زندگي‌ام رو بدم و در عوض يه لحظه بغل‌اش كنم، رو سرش دست بكشم و صورتش رو توي دستام مخفي كنم، دوست داشتم اون‌قدر نوازش‌اش كنم تا آروم شه، من هم آروم شم، مي‌خواستم ببوسم‌اش و تو گوشش بگم كه چه‌قدر دوستش دارم، مي‌خواستم دستش بياد كه اين حرفا، چيزي رو عوض نمي‌كنه، ولي هيچ‌كدوم از اين كارا رو نتونستم بكنم، به‌اش زنگ زدم كه بگم ولي نشد، نه ديشب، نه امروز صبح، تمام اين حرفا عقده شده چسبيده بيخ گلوم. مي‌فهمي حسن؟ مي‌فهمي؟‏

... اين آخري‌ها رو با فرياد گفتم، حس مي‌كنم باز كمرم خون افتاده، خون تازه و قرمز، چندشم مي‌شه، حس مي‌كنم روي ميزم يه گربه با زبون بيرون افتاده راه مي‌ره، دست دراز مي‌كنم كه آروم بگيرم‌اش، تو فكرم دستم بالا مي‌آد ولي نگاهش كه مي‌كنم سنگين و لخت از كنار صندلي آويزونه، نفسم تند مي‌شه و سرم تاب مي‌خوره... ‏

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

عیدت مبارک محمدجان

با آرزوی سلامتی و شادکامی
برای شما و خانواده

۱۱:۰۸ قبل‌ازظهر  
Blogger محمد said...

سلام آرش جان
ممنون از تبريكت
عيد تو هم مبارك

۵:۴۲ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home