مهدي
بچهها همه رفتن تشييع جنازهي مهدي اسلامي، من نتونستم - نگهبان بودم – طفلي سر شام يهدفه قلبش ميگيره و تا به خودشون بجنبن ميميره.
از ديشب اشكم بند نميآد، با اينكه تختش روبروي تخت من بود ولي اصلا نميشناختمش، خيلي بچهي آرومي بود، برعكس ما كه همش درحال سر و صدا و شر درست كردنيم؛ اما بازم نميدونم چرا نميشه جلو خودم رو بگيرم، صورتش از پيش چشمم كنار نميره، نزديك دو ماه هر صبح كه بيدارباش ميزدن، جفتمون وقتي پاميشديم و ميشستيم روي تخت، اول، قبل از بقيه، همديگه رو ميديديم، يه سلام خشك و خالي و روز سگيمون شروع ميشد. اما امروز وقتي نشستم روي تخت، روبروم هيچكي بود، دوباره شكّه شدم، انگاري يادم رفته بود كه اون ديشب مرده و ديگه رو تخت روبرويي خواب نرفته، باز توقع داشتم همونجا باشه، و نبود.
81/8/6
تهران، مركز آموزش مخابرات نيروي زميني ارتش
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home